آرشيدا (عشق ماماني و بابايي)آرشيدا (عشق ماماني و بابايي)، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

دختر بی نظیرم آرشیدا

سفر به شمال

عزیز دلم مورخ 92/6/8 با خاله سمانه و عمو محمد و آترین جون راهی سفر به شمال شدیم . تو راه دختر خوبی بودی .ساری یه ویلا اجاره کردیم و شب اول اونجا خوابیدم فقط خیلی پشه داشت و هم بسیج شده بودیم و برای از بین بردن پشه ها . صبح حرکت کردیم به طرف خزر شهر و فریدون کنار یه ویلا نزدیک دریا طرف فریدونکنار گرفتیم و عمو محمد رفت برای شما و آترین دو تا تیوپ گرفت اول که رفتیم خوشت نمیومد پاهات رو روی شن ها بزاری و مرتباً میگفتی پاتم کثیف شد، بعد از یه مدت عادت کردی وقتی بابایی روی تیوپ نشوندت و بردت داخل دریا موج که میزد یه کم میترسیدی تا اینکه عادت کردی بعدشم کنار ساحل حسابی شن بازی کردی، شن ها رو مشت مشت بر میداشتی میرختی داخل دریا و کلی لذت میبرد...
30 مهر 1392

مسافرت شمال و مشهد در مهر ماه

عزیز دلم ٩٢/٧/٣ با مامان جون و بابا جون و خانواده عمو ایمان و بابا احمد رفتیم تهران ، سر راه دو ساعت رفتیم حضرت معصومه و وقتی رسیدیم تهران ما رفتیم خونه خاله سپیده عزیزم حسابی ذوق کرده بودی صبح ساعت ١٠:٣٠ حرکت کردیم سمت شمال و از جاده چالوس رفتیم کترا. دوست بابا احمد اونجا ویلا داشت واقعاً زیبا و بزرگ بود  نزدیک ١٦٠٠٠ متر و حسابی سرسبز بود تو که عاشق فضای باز و سرسبز هستی حسابی ذوق کرده بودی و همش داشتی میدویدی این ور اون ور ، ٥ شبی که اونجا بودیم  همش بیرون ساختمون بودی و با کلی التماس میومدی داخل . توی باغ سرسره و الاکلنگ بود که مرتباً سوار می شدی ولی یه شب مامانی و بابایی حسابی ترسیدن رفته بودی بالای سر...
28 مهر 1392

عکس های شمال شهریور 92

ساحل رستوران آبادگران نزدیک نمک آبرود(غذاش زیاد تعریفی نداشت) ویلای روبروی نمک آبرود آرشیدا  و یلدا(بچه نگهبان ویلا) رستوران رز سفید (که واقعاً غذاش خوشمزه بود)   ...
16 مهر 1392

زردی دختر کوچولوم

این پست برای یک سال و ده ماه پیش بوده که مامانی ویرایشش کرده منتقل شد اینجا عزیزکم ، این 2 هفته ، بابائی و مامانی سرشون خیلی شلوغ بود . اولش که تو خوشگله یکم زردی داشتی و مجبور بودیم به توصیه پزشکت تورو حدود 2شبانه روز زیر لامپ مهتابی نگهت داریم تا خوب بشی . روزای سختی بود ، از یه طرف میدونستیم که تو نازگلم زیر اون دستگاه زیاد راحت نیستی که خیلی ناراحتمون میکرد و از طرف دیگه بایستی همگی حواسمون به این بود که چشم بندتو باز نکنی تا به چشمای نازت آسیبی برسه .مامانی وقتی شما رو تو دستگاه میدید نمیتونست جلوی اشکهاشو بگیره .   خلاصه همه بسیج شده بودن ، فرقی نمیکرد روز یا شب ،  بابا امین و مامان ملی و خاله درسا و&n...
14 مهر 1392
1